سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بافران
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 5319
کل یادداشتها ها : 11

نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:31 ع توسط غلامرضا


  « پــدر »

چهار ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم هر کاری را می‌تواند انجام دهد.

 پنج ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم خیلی چیزها را می‌داند .

 شش ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر است .

 هشت ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز را هم نمی‌داند .

 ده ساله که شدم با خودم گفتم ‌: آن وقت‌ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت .

 دوازده ساله که شدم گفتم : خب طبیعی است ، پدر هیچی در این مورد نمی‌داند ... دیگر پیرتر از آن است که بچگی‌هایش یادش بیاید .

 چهارده ساله که بودم گفتم : زیاد حرف‌های پدر را تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

 شانزده ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می‌کند ، گفتم : باز  گوش مفتی گیر آورده .

 هیجده ساله که شدم : وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می‌ده عجب روزگاریه .

 بیست و یک ساله که بودم : پناه بر خدا ، بابا به طرز مأیوس کننده‌ای از رده خارجه .

 بیست و پنج ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ؛ زیرا پدر یک چیزهایی ‌درباره این موضوع می‌داند . زیاد با این قضیه سروکار داشته .

 سی ساله بودم به خودم گفتم :  بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه . هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه دارد .

 چهل ساله که شدم مانده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه دارد .

 چهل و پنج ساله که شدم... حاضر بودم همه چیزم را بدهم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرش را ندانستم...... خیلی چیزها می‌شد ازش یاد گرفت !!!!!!!!!!!








طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ