سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بافران
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 5311
کل یادداشتها ها : 11

1 2 >
نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:34 ع توسط غلامرضا


دانشگاه استنفورد

خانمی با لباس کتان راه راه به همراه شوهرش با کت و شلوار نخ نما شدة خانه دوز ، در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس «دانشگاه هاروارد» شدند .

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در دانشگاه هاروارد ندارند و احتمالاً شایسته حضور در کمبریج هم نیستند . مرد روستایی به آرامی گفت : « مایل هستیم رئیس را ببینیم » منشی با بی حوصلگی گفت :« ایشان تمام روز گرفتارند و وقت ندارند . » خانم روستایی جواب داد : « ما منتظر خواهیم شد » . منشی از سماجت آنها برای دیدن رئیس دانشگاه به ستوه آمد و سرانجام تصمیم گرفت موضوع را به رئیس بگوید ، هرچند که این کار نادرستی بود که همواره از آن اکراه داشت . وی به رئیس گفت : شاید اگرچند دقیقه ای آنان را ببینید ، آنها از اینجا بروند .

رئیس با اوقات تلخی آهی کشید و سر تکان داد . معلوم بود شخصی با اهمیت او فرصتی برای ملاقات آن زن و مرد و بودن با آنها را نداشت . بعلاوه از اینکه اشخاصی با لباسی کتان و راه راه وکت و شلواری خانه دوز دفترش را به هم بریزند ، خوشش نمی آمد . رییس با قیافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت ، خانم به او گفت : « ما پسری داشتیم که یک سال در دانشگاه شما (هاروارد) درس خواند . وی از اینجا راضی بود اماحدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد . شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او دردانشگاه بنا کنیم . رئیس با بی تفاوتی و با غیظ گفت : « خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به دانشگاه هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم . اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود » . خانم به سرعت توضیح داد : « آه ، نه . نمی خواهیم مجسمه بسازیم فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی در دانشگاه هاروارد بسازیم . »

رئیس لباس های آن دو را برانداز کرد و گفت : « یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در دانشگاه هاروارد هفت ونیم میلیون دلار است . خانم روستایی یک لحظه سکوت کرد . رئیس خشنود بود . شاید حالا می توانست ازشرشان خلاص شود .

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : « آیا هزینه راه اندازی دانشگاه فقط همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاهی جدید راه نیندازیم ؟ » شوهرش سر تکان داد . قیافه رئیس دستخوش سر درگمی و حیرت بود .

حالا دیگر دفتر رئیس دانشگاه هاروارد جایی برای توقف آن زن و مرد نبود . آقا و خانم روستایی ( لیلاند استنفورد ) بلند شدند و راهی « پالوآلتو » در ایالت کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد .

« دانشگاه استنفورد » ، یادبود پسری که دانشگاه هاروارد به او اهمیت نداد .



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:33 ع توسط غلامرضا


اخلاق ، اخلاق ، اخلاق

روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند .

 جواب داد :‌ اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک می گذاریم =10

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک می گذاریم =100

اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک می گذاریم =1000

ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفرها باقی نمی ماند و صفرها هم به تنهایی هیچ نیستند ، پس آن انسان ها هیچ ارزشی نخواهد داشت !!!!!!



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:33 ع توسط غلامرضا


خانه ای که می سازیم !

نجاری بود که می‌خواست بازنشسته شود و ترک کار کند . او به کارفرمایش گفت که می‌خواهد ساختن خانه های چوبی در آن شرکت را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده‌اش لذت ببرد .

کارفرما از این که دید کارگرش می‌خواهد کار را ترک کند ناراحت شد. او از نجار خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار قبول کرد، اما کاملاً مشخص بود که دلش به این کار (ساخت آخرین خانه ) راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی‌حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد. وقتی کار ساختن خانه به پایان رسید، کارفرما برای بررسی و کنترل خانه آمد.

 او کلید خانه را به نجار داد و گفت : «این خانه متعلق به توست. این هدیه پایان خدمت توست . این هدیه‌ای است از طرف من برای تو ».

نجار شوکه شده بود. مایه تأسف بود! اگر می‌دانست که دارد خانه‌ای برای خودش می‌سازد، مسلماً به گونه‌ای دیگر کارش را انجام می‌داد !!!!!!!

درس اخلاقی : آنچه انجام می دهیم خانه هایی است که برای زندگی توسط خود ما ساخته می شود ، در این دنیا و آن جهان . خانه هایی که ساخته ایم و می سازیم زیبا و محکم هستند ؟؟؟؟؟؟ !!!!!!!



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:33 ع توسط غلامرضا


بازی صندلی .

در مهد کودک های ایران 9 صندلی می گذارند و به 10 بچه میگویند هر کس نتواند سریع برای خودش یک جا بگیرد باخته است . و بعد 9 بچه و 8 صندلی و ادامه بازی تا یک بچه باقی بماند . بچه ها هم، همدیگر را هُل می دهند تا خودشان بتوانند روی صندلی بنشینند.

در مهد کودکهای ژاپن 9 صندلی می گذارند و به 10 بچه می گویند اگر یکی روی صندلی جا نشود همه باخته اند . لذا بچه ها نهایت سعی خودشان را می کنند و همدیگر را طوری بغل می کنند که کل تیم 10 نفره روی 9 تا صندلی جا بشوند و کسی بی صندلی نماند . بعد 10 نفر روی 8 صندلی، بعد 10 نفر روی 7 صندلی و همینطور تا آخر.

نتیجه : با این بازی ما از بچگی به کودکان خود آموزش می دهیم که هر کس باید به فکر خودش باشد! با این بازی آنها به بچه هایشان فرهنگ همدلی و کمک به همدیگر و کار تیمی را یاد می دهند !! 

درس اخلاقی : بیایید از امروز نه تنها به بچه هایمان ، بلکه به همدیگر، درس همدلی ، یاری به یکدیگر، باهم بودن و دوستی را آموزش دهیم و همه را مطمئن سازیم که هیچکس بی صندلی نخواهد ماند .



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:32 ع توسط غلامرضا


نفی و انکار !!؟؟

آنچه منع می شود ، جاذبه پیدا می کند .

آنچه انکار می شود ، به اشاره فرا می خواندمان !

 تنها آگاهی به بازیهای ذهن است که آزادمان می کند. نفی و انکار، نفی و انکار نیست ، بر عکس فرا خواندن و ترغیب است. ذهن همواره پیرامون آنچه که تحریم شده است می گردد ، مانند زبان در دهان که همواره با جایِ خالیِ دندانِ کشیده شده بازی می کند.

یک مغازه دار در لندن حساسیتی ایجاد کرد . او در ویترینش پرده ای آویخت و در وسط آن سوراخی کوچک تعبیه کرد ؛ زیر آن سوراخ نوشته شده بود :« دید زدن اکیداً ممنوع !»  طبیعی است ، رفت و آمد مختل شد ! جمعیت انبوهی پشت در مغازه جمع شدند و همدیگر را هل می دادند شاید بتوانند از سوراخ پرده داخل را دید بزنند . داخل ویترین چیزی دیده نمی شد ، مگر چند حوله معمولی. آن مغازه حوله فروشی کوچکی بود و مغازه دار این طرح مطمئن را برای افزایش فروش مغازه اندیشیده بود.

ذهن آدمی نیز همین گونه عمل می کند و انسان را به دام می اندازد . بنابراین ، همواره مراقب نفی و انکار  و  تضاد و سرکوب امیال باش



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:32 ع توسط غلامرضا


وقت طـلاست

 وقتی صحبت از رعایت نظم و انضباط می شود، وقت شناسی یکی از نخستین صفاتی است که به ذهن خطور می کند. اما متاسفانه امروز مانند گذشته به این خصلت پسندیده توجه نشده و به بهانه های مختلف آنرا نادیده می گیرند، درحالی که زندگی پرتلاطم و ماشینی این دوره به نظم و وقت شناسی بیشتری نیاز دارد . اما افراد زیادی، شلوغی و تراکم کاری این دوران را دلیلی برای نادیده گرفتن خوش قولی می دانند . درحالی که اگر کمی دقت کنیم، می بینیم در این دنیای شلوغ هم می شود کسانی را پیدا کرد که ترجیح می دهند کارهایی را فدا کنند، ولی دیر به قرار خود نرسند. آنها چنان به خوش قولی و وقت شناسی اهمیت می دهند که اندکی تاخیر برایشان غیر قابل قبول است . بنابراین می بینیم هنوز هم این خصلت برای افرادی ارزش داردو شاید تنها می شود این نکته را پذیرفت که امروز بهانه های دیر رسیدن و تاخیر داشتن بیشتر از گذشته است .

به هر حال،چه بدقول باشیم و چه خوش قول،باید بپذیریم بدقولی خصلت بدی است .وقتی این موضوع درباره کار و مسایل کاری و نشستها و جلسات مطرح شود،تاثیرش هم بیشتر به نظر می رسد . اما رعایت نکردن نظم و اهمیت ندادن به ساعت مشخص شده ، برای جلسه و کاری خاص، تنها کار و همکاران را تحت تاثیر قرار نمی دهد. چنین فردی در خانه و زندگی شخصی و جامعه هم با مشکلات و مسایل خاصی روبه روست.

اگر شما هم همیشه در زندگی شخصی خود تاخیر دارید، باید به فکر ایجاد تغییری اساسی در شیوه زندگی و برنامه ریزی خود باشید. کارشناسان از شمایی که این عادت ناپسند را دارید، سؤال می کنند: «تابه حال فکر کرده اید نتیجه این رفتار شما چیست؟ » کمی به این پرسش فکر کنید و دوباره زندگی را بسازید.

در ضمن، اگر شما هم با خوش قول بودن و بموقع آماده شدن مشکل دارید، ممکن است حس بدی داشته باشید. حسی بد برای این که در جمع همکاران،دوستان و آشنایان فردی تنبل، نامنظم، بی برنامه و خودخواه شناخته می شوید . درحالی که وقت شناسی نشانة احترام و در نظر گرفتن حقوق دیگران است . بعلاوه سروقت حاضر شدن نشان دهنده نظم و انضباط شخصی شما هم هست .



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:31 ع توسط غلامرضا


چهار چیز برگشت ناپذیر !

زن جوانی در سالن انتظار یک فرودگاه ، منتظر پروازش بود. از آنجائیکه او می بایست مدت زیادی را به انتظار پروازش باشد، تصمیم گرفت برای گذر زمان کتابی خریداری کند. او همچنین یک بسته بیسکویت خرید و در اتاق انتظار فرودگاه روی یک صندلی راحتی نشست تا ضمن استراحت قسمت هایی از کتاب را مطالعه کند. درست در کنار صندلی ، جائیکه بسته بیسکویت درآنجا قرارداشت ، مردی بر روی صندلی کناری نشسته بود و مجله مطالعه می کرد. وقتی که زن جوان اولین بیسکویت را برداشت، مرد کناری نیز یکی از آنها را برداشت. زن کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت. دراین حال او فکر می کرد: « مرد ، چه آدم کهنه مغزی است، اگر سرحال بودم بخاطر این جسارتش حالیش می کردم».

به ازای هر بیسکویتی که زن جوان برمی داشت مرد هم یکی برمی داشت، این موضوع باعث عصبانی شدن زن جوان شده بود ولی نمی خواست به خاطر این موضوع درگیری و دعوا اتفاق بیفتد.

وقتی که تنها یک بیسکویت باقیمانده بود، زن جوان فکر کرد که این مرد حالا می خواهد چکار کند؟   در همین حال مرد آخرین بیسکویت را برداشت آن را به دو نیم  کرد و نصفش را به زن داد.  زن جوان حالا دیگر به اندازه کافی عصبانی بود! او با همان حالت عصبانیت کتاب و وسایلش را برداشت و با عجله سوار هواپیما و آماده پرواز شد.

زمانیکه زن در درون هواپیما روی صندلی اش نشسته بود، خواست از کیف دستی اش عینکش را بردارد ، ناگهان شگفت زده شد، بسته بیسکویت آنجا بود ، دست نخورده و بازنشده !   او بسیار شرمگین شد!!  و دریافت که مرتکب اشتباه شده است ...

او فراموش کرده بود که بیسکویت هایش را در کیف دستی اش گذاشته است .

او بیسکویت های مرد را خورده بود. آن مرد بیسکویت هایش را با زن جوان قسمت کرده بود بدون اینکه ذره ای تندی یا احساس عصبانیت کند.

زن جوان آن موقع تصور می کرد اوست که بیسکویت هایش را با آن مرد قسمت می کند و حالا نه تنها هیچ شانسی برای توضیح دادن وجود نداشت بلکه نمی توانست عذر خواهی هم بکند . حالا دیگر خیلی دیر شده بود......... !!!!!

چهار چیز وجود دارد که هرگز نمی توانی آنها را برگردانی :

سنگ ... بعد از آنکه پرتاب شود.

حرف ... بعد از آنکه گفته شود.

فر صت ... بعد از آنکه از دست برود.

زمان ... بعد از آنکه بگذرد.



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:31 ع توسط غلامرضا


  « پــدر »

چهار ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم هر کاری را می‌تواند انجام دهد.

 پنج ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم خیلی چیزها را می‌داند .

 شش ساله که بودم فکر می‌کردم پدرم از همة پدرها باهوشتر است .

 هشت ساله که شدم ، گفتم پدرم همه چیز را هم نمی‌داند .

 ده ساله که شدم با خودم گفتم ‌: آن وقت‌ها که پدرم بچه بود همه چیز با حالا کاملاً فرق داشت .

 دوازده ساله که شدم گفتم : خب طبیعی است ، پدر هیچی در این مورد نمی‌داند ... دیگر پیرتر از آن است که بچگی‌هایش یادش بیاید .

 چهارده ساله که بودم گفتم : زیاد حرف‌های پدر را تحویل نگیرم اون خیلی اُمله .

 شانزده ساله که شدم دیدم خیلی نصیحت می‌کند ، گفتم : باز  گوش مفتی گیر آورده .

 هیجده ساله که شدم : وای خدای من باز گیر داده به رفتار و گفتار و لباس پوشیدنم همین طور بیخودی به آدم گیر می‌ده عجب روزگاریه .

 بیست و یک ساله که بودم : پناه بر خدا ، بابا به طرز مأیوس کننده‌ای از رده خارجه .

 بیست و پنج ساله که شدم دیدم که باید ازش بپرسم ؛ زیرا پدر یک چیزهایی ‌درباره این موضوع می‌داند . زیاد با این قضیه سروکار داشته .

 سی ساله بودم به خودم گفتم :  بد نیست از پدر بپرسم نظرش درباره این موضوع چیه . هرچی باشه چند تا پیراهن از ما بیشتر پاره کرده و خیلی تجربه دارد .

 چهل ساله که شدم مانده بودم پدر چطوری از پس این همه کار بر میاد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه دارد .

 چهل و پنج ساله که شدم... حاضر بودم همه چیزم را بدهم که پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چیز حرف بزنم ! اما افسوس که قدرش را ندانستم...... خیلی چیزها می‌شد ازش یاد گرفت !!!!!!!!!!!



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:31 ع توسط غلامرضا


خشت اول

« بخوانید »

البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند ، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد .

 اگر عمر دوباره داشتم ، می کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم . همه چیز را آسان می گرفتم . از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر می شدم .

فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى می گرفتم .

 اهمیت کمترى به وضع ظاهریم می دادم . به مسافرت بیشتر می رفتم .

 از کوههاى بیشترى بالا می رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا می کردم. بستنى بیشتر می خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى می داشتم و مشکلات واهى کمترى .

 آخر من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام ، ساعت به ساعت ، روز به روز. 

 اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظات خوشی بیشتر می داشتم . آخر من هرگز جایى بدون یک دَماسنج ، یک شیشه داروى قرقره و مسواک ، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمی رفتم . اگر عمر دوباره داشتم ، سبک تر سفر می کردم .

 اگر عمر دوباره داشتم ، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه می رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه می دادم .

 از مدرسه بیشتر جیم می شدم . گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب می کردم .

 دوستان بیشترى به خانه می آوردم .  دیرتر به رختخواب می رفتم و می خوابیدم .

 بیشتر عاشق می شدم . به ماهیگیرى بیشتر می رفتم .

 شادی بیشتری می کردم . سوار چرخ و فلک بیشتر می شدم . به سیرک بیشتر می رفتم .

 در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع می کنند ، من بر پا می شدم و به ستایش سهل و آسانتر گرفتن اوضاع می پرداختم .

 زیرا من با ویل دورانت موافقم که می گوید : « شادى از خرد عاقلتر است. »

 (برگرفته از قطعه کوتاه « اگر عمر دوباره داشتم» دان هرالد )



  



نوشته شده در تاریخ 90/11/27 ساعت 2:30 ع توسط غلامرضا


 

بنام خالق یکتا

یک کلاغ- چهل کلاغ

 

رییس یک   کارخانه بزرگ معاون شیرازی خود را احضار و به او می گوید: "روز دوشنبه، حدود ساعت 7   غروب، ستاره دنباله دار هالی دیده خواهد شد. نظر به اینکه چنین پدیده ای هر 78 سال   یکبار تکرار می شود، به همه کارگران ابلاغ کنید که قبل از ساعت 7، با بسر داشتن   کلاه ایمنی، در حیاط کارخانه حضور یابند تا توضیحات لازم داده شود. درصورت بارندگی   مشاهده هالی با چشم عریان (غیر مسلح) ممکن نیست وبهمین خاطرکارگران را به سالن   نهارخوری هدایت کنید تا از طریق نمایش فیلم با این پدیده شگفت آشنا شوند ".


 
معاون شیرازی خطاب به مدیر تولید آبادانی: "بنا بدستور جناب آقای رییس، ستاره دنباله دار هالو روز دوشنبه بالای کارخانه طلوع خواهد کرد. در صورت ریزش باران، کلیه کارگران را با کلاه ایمنی به سالن نهار خوری ببرید تا فیلم مستندی را درباره این نمایش عجیب که هر 78 سال یکبار در برابر چشمان عریان اتفاق می افتد، تماشا کنند".

 

 مدیر تولید آبادانی خطاب به ناظرلر: "بنا بدرخواست آقای معاون، قرار است یک آدم 78 ساله هالو با کلاه ایمنی و بدن عریان در نهارخوری کارخانه فیلم مستندی درباره امنیت در روزهای بارانی نمایش دهد".

ناظر لر خطاب به سرکارگر ترک: "همه کارگران بایستی روز دوشنبه ساعت 7 لخت و عریان در حیاط کارخانه جمع شوند و به آهنگ بارون بارونه گوش کنن".


 

 سرکارگر غضنفر خطاب به کارگران:"آقای رییس روز دوشنبه 78 سالش میشود و قرار است در حیاط کارخانه و سالن نهار خوری بزن و بکوب راه بیفته و گروه هالو پشمالو برنامه اجرا کنه.هرکس مایل بود میتونه برهنه بیاد ولی کلاه ایمنی لازمه



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ